یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

کاش بودی یه دل سیر باهات حرف می‌زدم دلم خنک می‌شد. همین یه دل سیر حرف می‌خام

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

A short story about love

همان اولین صبح روز بعد بیدار که می‌شوی، حتماً لبخند به لب داری؛ آن موقع پیش خودت هم بگویی، چیزی به رویت نمی‌آوری. مهم نیست، چون یک روز، یک هفته، یک ماه؛ گمان نمی‌کنم بیشتر از این زمان لازم باشد برای این که یقین کنی: «خب؟ که چه؟ که همین؟»
باور کن بیشتر از این‌ها نمی‌شود، این قدرها اهل ریسک نیستیم؛ نه من، نه تو. بهتر. با دروغ که نمی‌شود  تازه‌اش نگاه داشت. عشقی که کهنه شد، کهنه شده، چون تازگی‌ را از سر رد کرده. بعد، یک عمر ملامت می‌کنی خودت را و اصلاً من را که چرا این طور شد. بعدتر شروع می‌شود؛ من می‌گویم، تو می‌گویی؛ همه‌اش هم یک جمله است: «تو بودی که...» «تو بودی که...»
از این‌هایش می‌ترسم. از این‌های این خطر می‌ترسم. ما چه ضمانتی برای هم داریم؟ تو شدی برای من پری دریایی، من شده ام برای تو شازده اسب‌سوار. بعد همان صبح روز بعد تازه همان جاست که کشیده واقعیت به صورت (َت، َم) می‌خورد.
می‌فهمی لعنتی؟ هیچ می‌فهمی که می‌ترسم؟