شنبه، آذر ۰۶، ۱۳۸۹

دوشنبه، آبان ۱۷، ۱۳۸۹

اميد وصال توست جان را ورنه از تن به هزار حيله بيرون كنمش.
امید وصال توست
امید وصال توست
امید وصال توست
به جرم آن که نکردیم شکر روز وصال

من بدم میاد از نوشتن وقتی نمی‌تونم بنویسم.

چهارشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۸۹

من خیلی خرابم. خیلی. نمی‌تونم خودم را جمع کنم. ولی تو گوشت به این حرفا نباشه، فقط فکر خودت باش و کار خودتو بکن

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

واقعا دوست دارم؟ یا ...

یکشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۸۹

کاش بودی یه دل سیر باهات حرف می‌زدم دلم خنک می‌شد. همین یه دل سیر حرف می‌خام

یکشنبه، شهریور ۱۴، ۱۳۸۹

A short story about love

همان اولین صبح روز بعد بیدار که می‌شوی، حتماً لبخند به لب داری؛ آن موقع پیش خودت هم بگویی، چیزی به رویت نمی‌آوری. مهم نیست، چون یک روز، یک هفته، یک ماه؛ گمان نمی‌کنم بیشتر از این زمان لازم باشد برای این که یقین کنی: «خب؟ که چه؟ که همین؟»
باور کن بیشتر از این‌ها نمی‌شود، این قدرها اهل ریسک نیستیم؛ نه من، نه تو. بهتر. با دروغ که نمی‌شود  تازه‌اش نگاه داشت. عشقی که کهنه شد، کهنه شده، چون تازگی‌ را از سر رد کرده. بعد، یک عمر ملامت می‌کنی خودت را و اصلاً من را که چرا این طور شد. بعدتر شروع می‌شود؛ من می‌گویم، تو می‌گویی؛ همه‌اش هم یک جمله است: «تو بودی که...» «تو بودی که...»
از این‌هایش می‌ترسم. از این‌های این خطر می‌ترسم. ما چه ضمانتی برای هم داریم؟ تو شدی برای من پری دریایی، من شده ام برای تو شازده اسب‌سوار. بعد همان صبح روز بعد تازه همان جاست که کشیده واقعیت به صورت (َت، َم) می‌خورد.
می‌فهمی لعنتی؟ هیچ می‌فهمی که می‌ترسم؟

چهارشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۹

یکشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۹

بارونه یا اشک چشمات؟

خبر دارم که اوضاع و احوالت مناسب نیست؛ هرچند نمی‌فهمم. از وقتی سر و کارم با تو افتاده، سر و کارم افتاده با خبر...

پ.ن: آره بارونه می‌دونم

پنجشنبه، تیر ۳۱، ۱۳۸۹

89.165.80....

این اسم توست توی وبگذر. یعنی رد شدی از جایی همین نزدیکی‌ها

سه‌شنبه، تیر ۲۹، ۱۳۸۹

پنجشنبه، تیر ۲۴، ۱۳۸۹

کاش می‌خوابیدم

- بیا این‌جا...
این‌جا...
یه کم نزدیک‌تر
آفرین
چه مشکی و راحتن
انگشت راحت جابجا می‌شه توشون، ولی، ولی این‌جوری هم فایده نداره، انگار یه فاصله‌ای هست که پر نمی‌شه

دوشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۹

دوست داشتم زندگیم یه نمایش‌نامه بود این جوری که راوی دانای کلش کسی غیر خودم بود به همین سبک که خواهی دید و عنوانش همین طور طولانی و روشنفکری‌طور بود، همین سبک که می‌بینی

اون چیه که می‌پیچه به دست و پات. اون چیه که داره ازت می‌ره بالا؟

این کیست در جان و تنم؟ این کیست؟

تو گمی. تو نیستی. تو حسرتی. تو مثل همه چیزای خوبی که نباید. تو مثل همه چیزای خوبی که نشد.

این کیست در جان و تنم؟ بشنوید این صاحب آواز کیست؟

تو تمام حسرت تفلسفی و فهمیدن. تو درک پوشیده در سیاهی... تو هوس مردِ آبستنِ خطر... مردِ آبستنِ شدن. مرد آبستن نتوانستن. مرد دهان. مرد زبان.

یک شب ستاره‌های تو را دانه‌چین کنم. دانه‌چین

شعر بخون. شعر بگو. شعر باش. اخم کن تو رو خدا. ناز کن. مث دختربچه‌ها پاتو بکوب به زمین. بکوب. به خدا خودم دیدم. دیدم مانتوش سرمه‌ای بود و رژ لبش ارغوانی. قرمز نبود. رژ لبش ارغوانی بود. تا حالا ندیده بودم. خلاصه بنفش بود.
Mother! Should I trust to the government?
 بیا حرفی‌ بزن شعری بخوان پایان تنهایی

سه‌شنبه، تیر ۱۵، ۱۳۸۹

لعنت به این زندگی که یه عشق واسه خودم نداشتم

پنجشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۹

در تابستان گذشته چه کردید؟

یادت هست یک بار نوشتم: «گریه‌مون هیچ، خنده‌مون هیچ، باخته و برنده‌مون هیچ...»
بعدش یادم نیست که جواب دادی یا نه؛ ولی احساس سردی می‌کردم. انگار خوشت نیامده باشد.شاید ادامه‌اش را می‌دانستی که «تنها آغوش تو مونده غیر از اون هیچ.»
آه ای در برزخ حجب و  شیطنت

چهارشنبه، تیر ۰۹، ۱۳۸۹

وقتی برمی‌گردم سر کار؛ حکماً نشونه‌های تو دارن برمی‌گردن

سه‌شنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹

جان جهان می‌روی، جان جهان می‌بری

جان جهان
                                                           مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی‌روی

جان جهان
          می
              بر
                  ی....

دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹

لعنتی

داشتم پیامک‌هایی را که رد و بدل کردیم و نوشتم، می‌خوندم؛ لعنتی! ما این قدر مهربون بودیم با هم یه زمانی؟

پ.ن1: امروز استعفا دادم؛ کار تموم؛ می‌بینی؟ نشونه‌های تو دارن یکی یکی می‌رن...
پ.ن2: قبول باشه
پ.ن3: چرا اسمت زینب نشد؟
پ.ن4: لعنتی لعنتی من تنهام تنهاترم می‌شم. لعنتی لعنتی.... امروز میدونی چی فهمیدم؟ فهمیدم از سگ کمتر بودن یعنی چی...
لعنتی من تنهام. من فقط خودم رو دوس دارم و نمی‌دونم به خودم چه طور کمک کنم. لعنتی فقط دخترا گریه نمی‌کنن

یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹

فیلترینگ بلاگفا

نگو که پا قدم تو بوده

شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹

مالکیت معنوی

بگذار حالا که بی‌نظیریم و بر خودمان این امر مسجل شده است، این را زودتر جایی به ثبت برسانیم که ما در انظار عمومی و از طریق استیتوس چت با هم چت کردیم... احمدی‌مقدم که هیچ، نجف‌زاده هم فهمید...

دمی اوّلین شب آشنایی و عشق ما به یاد آر

سه سالی می‌گذره از این که در اثر اشتباه از شدت ناراحتی و گریه نوشتم: و قاف حرف اوّل عشق است

آن یک نفر

همان نخستین و آخرین باری که او را دیدم این را فهمیدم. تو ساده‌ای که فکر می‌کردی به این‌جا آمدنت حسادت نداشت. هیچ مردی بی‌حسادت نیست. مخصوصاً اگر آن احساس مردانه‌ای که به فریب اسمش را عشق نهاده اند داشته باشد.
«شامِ سرو و آتش» از «شرق بنفشه»؛ شهریار مندنی‌پور

جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹

سایه‌ی چشم زن می‌سوزاند مثل آفتاب. آفتاب زاگرس نازت می‌کند، آفتاب تهران می‌پزدت، امّا آفتاب قم می‌سوزاند. رها کن این پرده‌ی سرمه‌ای را، بگذار یک بار هم جلوی آفتاب را نگیرد، مثل بچه‌ها که دستشان را از ماشین بیرون می‌کنند، در رفته از پنجره اتوبوس. دارد برای خودش می‌رقصد، بی‌اعتنا به زنی که خودش را از میان مردها می‌کشد تا به راننده برسد و بخواهد قبل از ایستگاه بایستد. سایه‌ی چشم زن  اگر نمی‌سوزاند، از همان جا داد می‌زد و راننده هم غرولندی و پی حرفش نمی‌رفت، حکماً سایه‌ی چشمش کاری می‌کند که زبانش نمی‌کند.
من امّا زنی را می‌شناسم که سایه‌ی چشم نداشت، حتی عاشقش نشدم، اما سوزاندم و می‌سوزاندم

چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹

من بدم؛ ولی تو هم بدخطی

یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹

فصل وصل

صدای جیرجیرک‌ها را... سبز کوه‌ها را، بشنو، ببین؛ یعنی تابستان است. بعدش پاییز می‌آید، بعدش زمستان، بعدش بهار، باز بعدش صدای جیرجیرک‌ها می‌آید و باز و باز؛ یک روز هم می‌رسد که دامن سبز کوه‌ها را لباس عروسی ببینیم، با هم. یک روز می‌رسد که صدای جیرجیرک‌ها ریتم رقص قدم‌های ما باشد

شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

but it was only fantasy

تاریک شبم که ماه باشی

سه‌شنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹

می‌فهمی حالم بده؟


یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹

یادته؟

من از عهد آدم تو را دوست دارم...

شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹

تو که نیستی

تنهاییم را با اینترنت تقسیم می‌کنم

من و رویای تو و تیره‌ی شب‌های فراق

رستنی‌ها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.

گفتنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.

دیدنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بی‌سبب از پاییز
جای‌ میلاد اقاقی‌ها را پرسیدیم.

چیدنی‌ها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق، روی دار قالی‌،
بی‌سبب حتی پرتاب گل سرخی‌ را ترسیدیم.

خواندنی‌‌ها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو ساده‌ترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی‌ بسته وا ماندیم

.....
.....

من و تو
کم نه که باید شب بی‌‌رحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که می‌باید با هم باشیم

من و تو
 حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
 حق داریم که به اندازه‌ ما هم شده با هم باشیم
گفتنی‌‌ها کم نیست...


می‌دونی فک کنم این آقای شاگرد اوّل باسواد ورودی‌هاشون، این ترم یه گندی بالا بیاره، که بفهمن شکست عشقی یعنی چی. هم‌چین که تو تاریخ فیلم هندی‌ها ثبتش بکنن. آره هستم؛ اما به چه دلخوشی، که تازه بعد مدت‌ها بودنمون، بفهمیم، نه. این اونی نبود که می‌خواستم. این فقط یه قالب بود که توهم‌هام رو توش می‌دیدم؟ یه دل‌خوشی بود که بشه باهاش رفت تو رویا و هپروت و هر شب قبل خواب چند دیقه بشه بغلش کرد که با دل خوش خوابید؟ آره هستم...

جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹

اذا ضاقت الارض

«لایک‌بزنِ التماس دعایی» هم نبودیم. نشدیم هم، علیرغم اصرار من. حتی کامنت‌گذار التماس دعایی هم نشدیم، حتی. فقط من آدمی هستم که خودم را از زیر نگاه خانمانه تو بدزدم که انگار متوجه نشدم، با لبخند زل بزنی به من و همان طور خونسرد بپرسی که فلان و بعد هم من جوابی بدهم که جواب داده باشم. سوالت را هنوز خاطرم هست، اما جواب خودم یادم نمی‌آید! مهم نیست. فقط منم که گاهی خودم را می‌دزدم ازت. از ترس تو.

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹

هزینه

سجاده‌نشین باوقاری بودی، بازی‌چه کودکان کویت کردم...

چهارشنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۹

دوری

بی‌ضررتر از این؟

سه‌شنبه، خرداد ۱۱، ۱۳۸۹

...

فلسطین من!

کدام اسرائیل

مرا از آغوش تو دور کرد؟



جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

از این حرفا هم نزدیم، حتی

"عاشقم، اما با مکانیزم‌های منطقی"
والّاهه اینو یکی داشت می‌گفت
که تو بالکن پشت تلفن داد می‌زد...

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

حبیبم رو می‌خوام

امشب شب مهتابه...


آن مایه ناز که در برت نباشد، همان بهتر که کلید صبح در چاه نیافتد...

پ.ن: ای ظلمت شب با من بیچاره بساز



چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

گاهی به من دشنامی بده

شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم
بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم 
در دام جفا شکسته مرغی‌ ام
بر دانه نیوفتاده منقارم

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

پیغام

حتی فکر تردید کردنت هم دیوانه می‌کند.
شاید به خاطر خودخواهی خودم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

ترک عادت

قبل‌ترها وقتی می‌خوابیدم. یعنی وقتی شب‌ها می‌خواستم بخوابم، آن‌ هم گاهی اوقات، موبایلم را دست می‌گرفتم و در همان حال که دستم بود می‌خوابیدم. انگار چیزی دوست داشتنی، چیزی عزیز، از آن‌ چیزهایی که گفتنش از عهده من برنمی‌آید... حرفه‌ای‌هایی مثل خودت را می‌خواهد تا دقیقا بتوانند بگویند در آن چه داشتم.

همین طور خوابم می‌برد و گاهی به لرزشی، نصفه‌شب بر خلاف همه بداخلاقی‌هایم لبخندی می‌نشست که خودم بیشتر از همه دوستش داشتم. آن لذت نیمه‌شب تکرار نشدنی است. باور کن. دلم که آرام بود لج کردن‌های مثل دختربچه‌هایت را دوست می‌داشتم، اصلا از لبخند می‌گذشت کارم. و یا وقتی تعریضی می‌زدی و با شادی تمام برای همه می‌خواندمش در کنار جواب خودم و بعد همه می‌گفتند که تو بهتر از من گفتی...


همیشه همین طور است، حواسم از موضوع پرت می‌شود! داشتم موبایل و شب را می‌گفتم. دیشب که ناخودآگاه با همان حس لذت موبایلم را وقت خواب دستم گرفتم؛ تازه واقعیت سرک کشید...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

دروغ دوست داشتنی

So, if you want something
And you call, call
Then I'll come running
To fight, and I'll be at your door
When there's nothing worth running for

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

در باب النگویت

رودابه باش اما کمندت را نگه دار
تنها رهایم کن کنار برج و بارویت...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

من و ذکر طره و طلعت تو


به آن صراحتی که دلم می‌خواست، هیچ وقت ننوشتم، در وحشت از این طناب‌ها و طناب‌ها که پیچیده اند به دست و به کلیدها و به حرف‌ها و به صفحات ذهنم. نه این طور نمی‌شود. نمی‌شود که صبح تا شب من و ذکر طره و طلعت تو و طلعت تو و تو و... می‌بینی هنوز هم جراتش را ندارم که بی‌خیال این بندها بنویسم؛ چاره‌ای نیست. 

آدم‌ها این طور که می‌شود، با خاطراتشان زندگی می‌کنند و بعد فکر که می‌کنم، می‌بینم اصولاً خاطره‌ای نداشتیم با هم؛ جز همان بگذار سر به سینه من که بشنوی که اول بار، از سر اتفاق، با هم شنیدیمش و هر وقت می‌خواهم زور بزنم و یادی را زنده کنم، به پیامکی و به حالتی از خودم ارجاع می‌دهم که آن هم کجا ایستاده ام، وسط خوابگاه پسرانه! محال آمد محال. خاطره‌هایم آن‌جا که آنتن نمی‌دهد همه نصفه اند. گفتی، ولی هیچ وقت پشت پیامک‌هایت چارقل نخواندی که برسند، که کامل برسند. 

حرف این‌ها نبود، حرف طره و طلعتی بود که خجالت می‌کشم ازشان، مثل دختری که از خجالت با چین دامنش بازی می‌کند.

خاطره خوب است، حیف که خیابانی نداشتیم برایش....

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۸۹

خنده‌ام از گریه...

این روزها هر وقت قهقهه می‌زنم، بلافاصله غم بزرگی دلم را می‌گیرد و مثل همین الآن شاید باید اشکی...


نوبت ترانه معین رسیده؛ داره می‌خونه: شاه دخترون دختر...

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۹

ای بهار بد، ای بهار تلخ، ای بهار غمگین

نه لب گشايدم از گل، نه دل کشد به نبيد
چه بی‌نشاط بهار‌ی که بی‏رخ تو رسيد
نشان داغ دل ماست لاله‏ای که شکفت
به سوگواری زلف تو اين بنفشه دميد
بيا که خاک رهت لاله‏زار خواهد شد
ز بس که خون دل از چشم انتظار چکيد
به ياد زلف نگون‏سار شاهدان چمن
ببين در آينه‏ی جويبار، گريه‏ی بيد
به دور ما که همه خون دل به ساغرهاست
ز چشم ساقی غمگين که بوسه خواهد چيد؟
چه جای من؟ که در اين روزگار بی‌‏فرياد
ز دست جور تو ناهيد بر فلک ناليد

ه.ا. سایه

بیاد عارف. لطفی- شجریان

یکشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۹

شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۹

حرف آخر؛ اول حرف

او
تو را
به چشم‌هايش قول داده است
و هم‌آغوشی دست‌های «زنانه»ات را
به دستانش...

جمعه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۹

بغض بعض یادها

از این به بعدش، سهم نداریم. هر کس خودش است. تقصیر من و تقصیر تو ندارد، این حرف‌ها تمام شد و دود شد و رفت و...
آدم‌ها یک عمر می‌دوند و دقیقاً خودشان هم نمی‌دانند چه می‌خواهند، آن وقت زندگی رویایی ما را مسخره می‌کنند.


 فراموشش کن

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۲، ۱۳۸۹

محتاج قیچی ام

گرسنه‌ای که پر از لفظ آب و نان شده است
منم که دفتری از مشق کودکان شده است
منم که دفتری از آرزو و خاطره ام
 که هر کدام به شکلی در آن بیان شده است
یکی خطوط مرا با الف چنان پر کرد
که بی‌قطارترین ریل این جهان شده است
یکی که منتظرت مانده و نمی‌داند
قطار تو ته یک درّه ناگهان شده است
یکی خطوط مرا حامل هزاران نت
چنان که صفحه‌ی من صفحه‌ی بنان شده است
یکی نوشت فدایت شوم، شدم نامه
گمانم عاشق یک خانم جوان شده است
و خانمی که هزار آفرین! شما باشید
معلّمی است که لیلای داستان شده است
تو عشق گفتی و ما مشق می‌نوشتیم آه!
سر دو حرف، چه بسیار حرفمان شده است
یکی هم آمد و سر رفت از سر هر سطر
که حرف‌های دلش بیشتر از آن شده است
یکی یکی همه‌ی برگ‌های کاهی من
به باد می‌رود انگار که خزان شده است
یکی بیاید و قیچی کند تمام مرا
تمام بال و پری را که استخوان شده است
 و از بریده‌ی من بادبادکی سازد
 که مدّتی است دلم تنگ آسمان شده است
                          مرتضی آخرتی

چهارشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۹

شنبه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۹

بهانه‌ها‏‏ی مترو


صبح چهاردهم فروردین
سربازها بی‌شمارند؛
«بی‌وطن، بی‌دشمن، بی‌معشوقه»

جمعه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۹

.

.

شنبه، اسفند ۲۹، ۱۳۸۸

دعای سال تحویل

کاش سال جدید، سال تونویسی نباشد، سال مانویسی باشد.

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸

احساس حقارت می‌کنم

شنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۸

روسری تازه‌ت

بنفش رنگ سال تو است...

 + +

جمعه، اسفند ۲۱، ۱۳۸۸

نوروز خود را چگونه خواهید گذراند؟ (2)

شاید به مسافرت برویم، سفر می‌تواند خوب باشد، اگر مقصدش تو باشی

پنجشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۸

نوروز خود را چگونه خواهید گذراند؟ (1)

وقت فراغتی اگر باشد، به تو فکر می‌کنم...

توحیدِ بی‌تو


بارالها یکِ ما را دو نفرما!

پ.ن: نفرما فعل است، گمان نکنید نفر نماست!

سه‌شنبه، اسفند ۱۸، ۱۳۸۸

حسن تعلیل

اگه یه روزی تو زندگی سرت داد کشیدم، یقین بدون از همین پیامک جواب ندادنت عقده‌ای شدم...

Don't fall in the love!

پیامک دادن ممنوعه؛ کامنت هم نمی‌تونی بذاری؟

یکشنبه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۸

پیامک ممنوع...

محدودیت آتشش را شعله‌ورتر می‌کند

چهارشنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۸

نوستالژی

پیش از اینت...
آه...


....پیش از اینت!

سه‌شنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۸

بگذار مصداق غزل‌های خودش باشد...

نه
بگذار پیدا باشد.
بگذار اصلا تو هم بتوانی پیدایش کنی
بگذار...
پ.ن: حق نداری از این به بعد خودت را مخاطب این نوشته‌ها حساب کنی، این‌ها مال من است. هیچ مخاطب دوم شخصی هم وجود ندارد غیر از من.
تو من است.

زنجیره ی خ

خسته ام
خوابم میاد
خیلی نگرانم
خانمی هم که شما باشید... 

سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸

دلتنگی

دوست دارم
و در عین حال می‌ترسم
مثل سگ

شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۸

ناز هم اندازه دارد

مرا به دیدن جسمانی تو هیچ نیازی نیست؟

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

عقده‌های ناگزیر

شاید یکی از دلایلی که چندان از پیامک دیروزش دل‌آزرده نشدم، این بود که حرف‌های ممنوعه بین من و تو را می‌گفت: ماه عسل‌تون بیایید شمال!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

مشکل اصلی

در اینجاست که عاشقت نیستم، دوستت دارم

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

آخ

آخ که اگه بدونی
چقد دلم میخواد صدات بزنم {}! {} بانو
همین قدر کوتاه

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

دلشوره

حق دارم نگران شوم، وقتی نمی فهمم که دوست م داری یا نه...

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

اتوبوس

این یکی اتوبوس که بیاید
سوار می‌شوم؛
 حتی اگر خصوصی باشد
و لعنت می‌فرستم به خودم؛
که 180 تومن دور شده‌ام از تو
**
اتوبوس‌های خصوصی می‌روند
یکی،یکی انگار
از روی من
**
اتوبوس بلیطی آمد
از پله هایش که بالا می‌رفتم
انگار غرورم را پایین ‌می‌انداختم

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

کار

مدیونی اگر گمان کنی این که کار می‌کنم غیر از خاطر توست.
فعلاً نشستم حساب کردم؛ ساعتی دوهزار تومان؛ پاره وقت است؛ میانگین روزی هشت هزار تومان
ماهی 180 تومن تا 200
فعلن پول پیامک‌هایم می‌شود.
با خیال راحت، که خودم پولش را می‌دهم، می‌زنم هرچقدر دلم خواست.
اما تا این که دست تو را بگیرم و ببرم خانه...............
ته حسابم 60 تومن(هزار) باقیمانده آخرین نفقه والدین است.
با این ماهی دویست تومن و خرج خودم و پیامک‌ها...
نمی‌دانم چندماه می‌کشد تا با پس‌اندازش بشود یک خانه رهن کرد که دست تو را بگیرم و ببرم...
ولی فکر می‌کنم به زودی
زود؛ خیلی زود