سایهی چشم زن میسوزاند مثل آفتاب. آفتاب زاگرس نازت میکند، آفتاب تهران میپزدت، امّا آفتاب قم میسوزاند. رها کن این پردهی سرمهای را، بگذار یک بار هم جلوی آفتاب را نگیرد، مثل بچهها که دستشان را از ماشین بیرون میکنند، در رفته از پنجره اتوبوس. دارد برای خودش میرقصد، بیاعتنا به زنی که خودش را از میان مردها میکشد تا به راننده برسد و بخواهد قبل از ایستگاه بایستد. سایهی چشم زن اگر نمیسوزاند، از همان جا داد میزد و راننده هم غرولندی و پی حرفش نمیرفت، حکماً سایهی چشمش کاری میکند که زبانش نمیکند.
من امّا زنی را میشناسم که سایهی چشم نداشت، حتی عاشقش نشدم، اما سوزاندم و میسوزاندم
من امّا زنی را میشناسم که سایهی چشم نداشت، حتی عاشقش نشدم، اما سوزاندم و میسوزاندم