هم فاصله گرفتنت را
هم نزدیک شدنت را
میفهمم حتی نیمفاصلههایت را
یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹
باید بدانی پشت هر خطی که مینویسم، هر خطی که تمام میشود، بیشتر اوقات قصهای است. قصههایی آن قدر شخصی که گاهی تو هم نمیفهمی، گاهی خودم هم نمیفهمم و گاهی همتر بنیاد بر نبود دارند.
در میان این قصهها، قدر مشترکی هست که بیشتر اوقات وجود دارد: «لرزیدن». تاب نیاوردن. بعضی چیزها را میبینم، بیشتر به فکر قصه خودمان میروم که «ماجرای ما اگر بشود، آخ که اگر بشود»... پیش خودم میگویم این دو نفری که دل من را لرزاندند، محض قانون بقای حسرت هم که شده، میشود جایشان باشیم، برای دل یک نفرهای دیگری؟ یا اصلا به قاعده یوم لک و یوم علیک، از این روزها که بر من و تو رفته حالا کولهباری داریم از علیکها و شاید تقاصی، جایی... همین طور دارد بار خدا سنگینتر میشود.
بعد خوب فکر که میکنم به این همه روز، میبینم هیچ روایتی هم وجود ندارد، هیچ نشانهای هم نیست که گواهی بدهد ما هم روزگاری داشتیم و روزهایی از سر گذراندیم. ماییم و کولهباری از قصههای منفرد که شبحی، نشانهای، یادی، اصلا فقط و فقط ذهنیتی از نفر دومی هم در آن هست. این قصهها را روزی باید با صدای بلند تعریف کرد و خندید، میدانم. خوب میدانم.