امروز داشت حالم از خودم بد می شد. پیش تو نشسته بودم. «حرف خاص» نداشتم. عادی رفتار می کردم. عادی هم احساس.
یک دفعه به نقل از ریچارد باخ گفته بودی عیبی ندارد عادی رفتار کنی به شرطی که عادی احساس کنی. ولی من...
شب که بحثمون شد تازه فهمیدم ممکن هم هست که از دستت بدهم. تازه دلشوره گرفتم. تازه فهمیدم.
نمی خواستم این قدر زود، ولی امشب چندتا تصمیم گرفتم. می دانم اینجا را نمی خوانی ولی دعا کن!
پ.ن: خنده ات وقتی از دور دیدمت و روسری آبی سیرت...
پریشب خوابتو دیدم بانو!
شیطون بودیم هر دویمان!
انگار توی صحن حرم امام رضا بودیم. نماز تمام شده بود. مردم داشتند می رفتند. زدی روی شانه ام. برگشتم، هیچکداممان انتظار دیدن دیگری را نداشتیم...
تو خیلی خودمونی شده بودی
دیشب یه جوری بودم
سابقه نداشت. دلم دل می زد.
آن پیامک بازی هم که راه انداختم برای این بود. دیشب راستش را نگفتم وقتی پرسیدی حالا چی شده که داری زبان محلیتون را به رخ می کشی
بهانه بود.
بهانه ی تو
آدم از روز پر تکاپو که خسته می شه
دلش یه گوش می خاد
نه!
دلش نازکش می خاد
خیلی خسته ام
اما حیف
دلم تنگ شده ،
دلم میخاد بشینیم ساعت ها بی نگرانی، بی چشم، بی حزم اندیشی همین طور حرف بزنیم
نه
فقط شعر بخونیم
تو بخونی
من بخونم
من منزوی
تو بهمنی
نمیشه
می دونم به این زودی ها آبی از ما دو گرم نمیشه!!!
اما گفتم حالا که خیالم راحته و احدی اینجا رو نمیشناسه
حتی خود تو
روحت هم خبر نداره
بگم
بی تعلق و آزاد بگم:
خانوم خانوما، کجایی؟
این قدر آدم های خیّر پیدا می شوند در این دنیا یعنی؟
که این پست را دست به دست برسانند به هم
برای هم بخوانند
برای هم بگویند
شاید یکیش دست تو باشد
شاید یکیش گوش تو باشد
5 سال پیش: با اعتقاد شعار می دادم مرگ بر ضد ولایت فقیه
4 سال پیش: دیگر شعار نمی دادم، وانگهی به مطلقه اش هم معتقد نبودم
3 سال پیش: باور داشتم به جمهوری اسلامی
2 سال پیش: ایمان داشتم به اسلام سیاسی
پارسال هم به تو ایمان آوردم
امسال دارم به خودم شک می کنم
شاید تا سال بعد دیگر مسلمان نباشم