وقتی برمیگردم سر کار؛ حکماً نشونههای تو دارن برمیگردن
سهشنبه، تیر ۰۸، ۱۳۸۹
جان جهان میروی، جان جهان میبری
جان جهان
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروی
جان جهان
می
بر
ی....
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروی
جان جهان
می
بر
ی....
دوشنبه، تیر ۰۷، ۱۳۸۹
لعنتی
داشتم پیامکهایی را که رد و بدل کردیم و نوشتم، میخوندم؛ لعنتی! ما این قدر مهربون بودیم با هم یه زمانی؟
پ.ن1: امروز استعفا دادم؛ کار تموم؛ میبینی؟ نشونههای تو دارن یکی یکی میرن...
پ.ن2: قبول باشه
پ.ن3: چرا اسمت زینب نشد؟
پ.ن4: لعنتی لعنتی من تنهام تنهاترم میشم. لعنتی لعنتی.... امروز میدونی چی فهمیدم؟ فهمیدم از سگ کمتر بودن یعنی چی...
لعنتی من تنهام. من فقط خودم رو دوس دارم و نمیدونم به خودم چه طور کمک کنم. لعنتی فقط دخترا گریه نمیکنن
پ.ن1: امروز استعفا دادم؛ کار تموم؛ میبینی؟ نشونههای تو دارن یکی یکی میرن...
پ.ن2: قبول باشه
پ.ن3: چرا اسمت زینب نشد؟
پ.ن4: لعنتی لعنتی من تنهام تنهاترم میشم. لعنتی لعنتی.... امروز میدونی چی فهمیدم؟ فهمیدم از سگ کمتر بودن یعنی چی...
لعنتی من تنهام. من فقط خودم رو دوس دارم و نمیدونم به خودم چه طور کمک کنم. لعنتی فقط دخترا گریه نمیکنن
یکشنبه، خرداد ۳۰، ۱۳۸۹
شنبه، خرداد ۲۹، ۱۳۸۹
مالکیت معنوی
بگذار حالا که بینظیریم و بر خودمان این امر مسجل شده است، این را زودتر جایی به ثبت برسانیم که ما در انظار عمومی و از طریق استیتوس چت با هم چت کردیم... احمدیمقدم که هیچ، نجفزاده هم فهمید...
دمی اوّلین شب آشنایی و عشق ما به یاد آر
سه سالی میگذره از این که در اثر اشتباه از شدت ناراحتی و گریه نوشتم: و قاف حرف اوّل عشق است
آن یک نفر
همان نخستین و آخرین باری که او را دیدم این را فهمیدم. تو سادهای که فکر میکردی به اینجا آمدنت حسادت نداشت. هیچ مردی بیحسادت نیست. مخصوصاً اگر آن احساس مردانهای که به فریب اسمش را عشق نهاده اند داشته باشد.
«شامِ سرو و آتش» از «شرق بنفشه»؛ شهریار مندنیپور
جمعه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۹
سایهی چشم زن میسوزاند مثل آفتاب. آفتاب زاگرس نازت میکند، آفتاب تهران میپزدت، امّا آفتاب قم میسوزاند. رها کن این پردهی سرمهای را، بگذار یک بار هم جلوی آفتاب را نگیرد، مثل بچهها که دستشان را از ماشین بیرون میکنند، در رفته از پنجره اتوبوس. دارد برای خودش میرقصد، بیاعتنا به زنی که خودش را از میان مردها میکشد تا به راننده برسد و بخواهد قبل از ایستگاه بایستد. سایهی چشم زن اگر نمیسوزاند، از همان جا داد میزد و راننده هم غرولندی و پی حرفش نمیرفت، حکماً سایهی چشمش کاری میکند که زبانش نمیکند.
من امّا زنی را میشناسم که سایهی چشم نداشت، حتی عاشقش نشدم، اما سوزاندم و میسوزاندم
من امّا زنی را میشناسم که سایهی چشم نداشت، حتی عاشقش نشدم، اما سوزاندم و میسوزاندم
چهارشنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۹
یکشنبه، خرداد ۲۳، ۱۳۸۹
فصل وصل
صدای جیرجیرکها را... سبز کوهها را، بشنو، ببین؛ یعنی تابستان است. بعدش پاییز میآید، بعدش زمستان، بعدش بهار، باز بعدش صدای جیرجیرکها میآید و باز و باز؛ یک روز هم میرسد که دامن سبز کوهها را لباس عروسی ببینیم، با هم. یک روز میرسد که صدای جیرجیرکها ریتم رقص قدمهای ما باشد
شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹
سهشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۹
یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۳۸۹
شنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۹
من و رویای تو و تیرهی شبهای فراق
رستنیها کم نیست،
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.
گفتنیها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنیها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بیسبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم.
چیدنیها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق، روی دار قالی،
بیسبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
خواندنیها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو سادهترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم
.....
.....
من و تو
کم نه که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که میباید با هم باشیم
من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...
میدونی فک کنم این آقای شاگرد اوّل باسواد ورودیهاشون، این ترم یه گندی بالا بیاره، که بفهمن شکست عشقی یعنی چی. همچین که تو تاریخ فیلم هندیها ثبتش بکنن. آره هستم؛ اما به چه دلخوشی، که تازه بعد مدتها بودنمون، بفهمیم، نه. این اونی نبود که میخواستم. این فقط یه قالب بود که توهمهام رو توش میدیدم؟ یه دلخوشی بود که بشه باهاش رفت تو رویا و هپروت و هر شب قبل خواب چند دیقه بشه بغلش کرد که با دل خوش خوابید؟ آره هستم...
من و تو کم بودیم،
خشک و پژمرده و تا روی زمین خم بودیم.
گفتنیها کم نیست،
من و تو کم گفتیم،
مثل هذیان دم مرگ از آغاز چنین درهم و برهم گفتیم.
دیدنیها کم نیست،
من و تو کم دیدیم،
بیسبب از پاییز
جای میلاد اقاقیها را پرسیدیم.
چیدنیها کم نیست،
من و تو کم چیدیم،
وقت گل دادن عشق، روی دار قالی،
بیسبب حتی پرتاب گل سرخی را ترسیدیم.
خواندنیها کم نیست،
من و تو کم خواندیم،
من و تو سادهترین شکل سرودن را در معبر باد
با دهانی بسته وا ماندیم
.....
.....
من و تو
کم نه که باید شب بیرحم و گل مریم و بیداری شبنم باشیم
من و تو
خم نه و درهم نه و کم هم نه که میباید با هم باشیم
من و تو
حق داریم در شب این جنبش نبض آدم باشیم
من و تو
حق داریم که به اندازه ما هم شده با هم باشیم
گفتنیها کم نیست...
میدونی فک کنم این آقای شاگرد اوّل باسواد ورودیهاشون، این ترم یه گندی بالا بیاره، که بفهمن شکست عشقی یعنی چی. همچین که تو تاریخ فیلم هندیها ثبتش بکنن. آره هستم؛ اما به چه دلخوشی، که تازه بعد مدتها بودنمون، بفهمیم، نه. این اونی نبود که میخواستم. این فقط یه قالب بود که توهمهام رو توش میدیدم؟ یه دلخوشی بود که بشه باهاش رفت تو رویا و هپروت و هر شب قبل خواب چند دیقه بشه بغلش کرد که با دل خوش خوابید؟ آره هستم...
جمعه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۹
اذا ضاقت الارض
«لایکبزنِ التماس دعایی» هم نبودیم. نشدیم هم، علیرغم اصرار من. حتی کامنتگذار التماس دعایی هم نشدیم، حتی. فقط من آدمی هستم که خودم را از زیر نگاه خانمانه تو بدزدم که انگار متوجه نشدم، با لبخند زل بزنی به من و همان طور خونسرد بپرسی که فلان و بعد هم من جوابی بدهم که جواب داده باشم. سوالت را هنوز خاطرم هست، اما جواب خودم یادم نمیآید! مهم نیست. فقط منم که گاهی خودم را میدزدم ازت. از ترس تو.
پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹
اشتراک در:
پستها (Atom)