به آن صراحتی که دلم میخواست، هیچ وقت ننوشتم، در وحشت از این طنابها و طنابها که پیچیده اند به دست و به کلیدها و به حرفها و به صفحات ذهنم. نه این طور نمیشود. نمیشود که صبح تا شب من و ذکر طره و طلعت تو و طلعت تو و تو و... میبینی هنوز هم جراتش را ندارم که بیخیال این بندها بنویسم؛ چارهای نیست.
آدمها این طور که میشود، با خاطراتشان زندگی میکنند و بعد فکر که میکنم، میبینم اصولاً خاطرهای نداشتیم با هم؛ جز همان بگذار سر به سینه من که بشنوی که اول بار، از سر اتفاق، با هم شنیدیمش و هر وقت میخواهم زور بزنم و یادی را زنده کنم، به پیامکی و به حالتی از خودم ارجاع میدهم که آن هم کجا ایستاده ام، وسط خوابگاه پسرانه! محال آمد محال. خاطرههایم آنجا که آنتن نمیدهد همه نصفه اند. گفتی، ولی هیچ وقت پشت پیامکهایت چارقل نخواندی که برسند، که کامل برسند.
حرف اینها نبود، حرف طره و طلعتی بود که خجالت میکشم ازشان، مثل دختری که از خجالت با چین دامنش بازی میکند.
خاطره خوب است، حیف که خیابانی نداشتیم برایش....