جمعه، خرداد ۰۷، ۱۳۸۹

از این حرفا هم نزدیم، حتی

"عاشقم، اما با مکانیزم‌های منطقی"
والّاهه اینو یکی داشت می‌گفت
که تو بالکن پشت تلفن داد می‌زد...

پنجشنبه، خرداد ۰۶، ۱۳۸۹

حبیبم رو می‌خوام

امشب شب مهتابه...


آن مایه ناز که در برت نباشد، همان بهتر که کلید صبح در چاه نیافتد...

پ.ن: ای ظلمت شب با من بیچاره بساز



چهارشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۸۹

دوشنبه، اردیبهشت ۲۷، ۱۳۸۹

گاهی به من دشنامی بده

شخصی به هزار غم گرفتارم
در هر نفسی به جان رسد کارم
بی‌زلت و بی‌گناه محبوسم
بی‌علت و بی‌سبب گرفتارم 
در دام جفا شکسته مرغی‌ ام
بر دانه نیوفتاده منقارم

جمعه، اردیبهشت ۲۴، ۱۳۸۹

پیغام

حتی فکر تردید کردنت هم دیوانه می‌کند.
شاید به خاطر خودخواهی خودم

چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

ترک عادت

قبل‌ترها وقتی می‌خوابیدم. یعنی وقتی شب‌ها می‌خواستم بخوابم، آن‌ هم گاهی اوقات، موبایلم را دست می‌گرفتم و در همان حال که دستم بود می‌خوابیدم. انگار چیزی دوست داشتنی، چیزی عزیز، از آن‌ چیزهایی که گفتنش از عهده من برنمی‌آید... حرفه‌ای‌هایی مثل خودت را می‌خواهد تا دقیقا بتوانند بگویند در آن چه داشتم.

همین طور خوابم می‌برد و گاهی به لرزشی، نصفه‌شب بر خلاف همه بداخلاقی‌هایم لبخندی می‌نشست که خودم بیشتر از همه دوستش داشتم. آن لذت نیمه‌شب تکرار نشدنی است. باور کن. دلم که آرام بود لج کردن‌های مثل دختربچه‌هایت را دوست می‌داشتم، اصلا از لبخند می‌گذشت کارم. و یا وقتی تعریضی می‌زدی و با شادی تمام برای همه می‌خواندمش در کنار جواب خودم و بعد همه می‌گفتند که تو بهتر از من گفتی...


همیشه همین طور است، حواسم از موضوع پرت می‌شود! داشتم موبایل و شب را می‌گفتم. دیشب که ناخودآگاه با همان حس لذت موبایلم را وقت خواب دستم گرفتم؛ تازه واقعیت سرک کشید...

یکشنبه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۸۹

دروغ دوست داشتنی

So, if you want something
And you call, call
Then I'll come running
To fight, and I'll be at your door
When there's nothing worth running for

شنبه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۸۹

در باب النگویت

رودابه باش اما کمندت را نگه دار
تنها رهایم کن کنار برج و بارویت...

پنجشنبه، اردیبهشت ۱۶، ۱۳۸۹

من و ذکر طره و طلعت تو


به آن صراحتی که دلم می‌خواست، هیچ وقت ننوشتم، در وحشت از این طناب‌ها و طناب‌ها که پیچیده اند به دست و به کلیدها و به حرف‌ها و به صفحات ذهنم. نه این طور نمی‌شود. نمی‌شود که صبح تا شب من و ذکر طره و طلعت تو و طلعت تو و تو و... می‌بینی هنوز هم جراتش را ندارم که بی‌خیال این بندها بنویسم؛ چاره‌ای نیست. 

آدم‌ها این طور که می‌شود، با خاطراتشان زندگی می‌کنند و بعد فکر که می‌کنم، می‌بینم اصولاً خاطره‌ای نداشتیم با هم؛ جز همان بگذار سر به سینه من که بشنوی که اول بار، از سر اتفاق، با هم شنیدیمش و هر وقت می‌خواهم زور بزنم و یادی را زنده کنم، به پیامکی و به حالتی از خودم ارجاع می‌دهم که آن هم کجا ایستاده ام، وسط خوابگاه پسرانه! محال آمد محال. خاطره‌هایم آن‌جا که آنتن نمی‌دهد همه نصفه اند. گفتی، ولی هیچ وقت پشت پیامک‌هایت چارقل نخواندی که برسند، که کامل برسند. 

حرف این‌ها نبود، حرف طره و طلعتی بود که خجالت می‌کشم ازشان، مثل دختری که از خجالت با چین دامنش بازی می‌کند.

خاطره خوب است، حیف که خیابانی نداشتیم برایش....