چهارشنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۹

ترک عادت

قبل‌ترها وقتی می‌خوابیدم. یعنی وقتی شب‌ها می‌خواستم بخوابم، آن‌ هم گاهی اوقات، موبایلم را دست می‌گرفتم و در همان حال که دستم بود می‌خوابیدم. انگار چیزی دوست داشتنی، چیزی عزیز، از آن‌ چیزهایی که گفتنش از عهده من برنمی‌آید... حرفه‌ای‌هایی مثل خودت را می‌خواهد تا دقیقا بتوانند بگویند در آن چه داشتم.

همین طور خوابم می‌برد و گاهی به لرزشی، نصفه‌شب بر خلاف همه بداخلاقی‌هایم لبخندی می‌نشست که خودم بیشتر از همه دوستش داشتم. آن لذت نیمه‌شب تکرار نشدنی است. باور کن. دلم که آرام بود لج کردن‌های مثل دختربچه‌هایت را دوست می‌داشتم، اصلا از لبخند می‌گذشت کارم. و یا وقتی تعریضی می‌زدی و با شادی تمام برای همه می‌خواندمش در کنار جواب خودم و بعد همه می‌گفتند که تو بهتر از من گفتی...


همیشه همین طور است، حواسم از موضوع پرت می‌شود! داشتم موبایل و شب را می‌گفتم. دیشب که ناخودآگاه با همان حس لذت موبایلم را وقت خواب دستم گرفتم؛ تازه واقعیت سرک کشید...