دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۹۰

خواب هزار سالگی‌ام را پرانده ای

وقتی نشستیم و از سایه خواندیم، یکی تو، یکی من؛ بعد مدت‌ها شعر داغم کرد. فهمیدم این رویاهایی هم که بافتم بی‌خود نیست. کسی هستی که با هم شعر بخوانیم...

پنجشنبه، مهر ۲۸، ۱۳۹۰

گولشونو نخور

دروغ می‌گن، آخرش که نگاه کنی خودتی و خودم. بهتره از حالا فک کنی دروغ می‌گن، تا که یه روز متوجه شی دروغ می‌گن

جمعه، مهر ۲۲، ۱۳۹۰

از عاشقانه‌های قدیمی‌مان



هر شب در آغوش تو می‌خوابم که صبحی است

در مشکی موی تو می‌تابم که صبحی است



نیلوفرانه می‌شکوفم با خود فجر

در ساقه‌ی ساق تو می‌تابم که صبحی است

دوشنبه، شهریور ۲۸، ۱۳۹۰

اسفند 87

باز هم تاکید می‌کنم که این قصه از بهار و تابستان شروع شد، قبل از این که اعتراف کنم آن شبی که برای اولین بار می‌خواستی کامنت بگذاری و کامنتینگ را بسته بودم، وقت نوشتن آن پست به تو فکر می‌کردم. بی که چیزی در کار باشد. مردها، همان طور که زن‌ها به مردهای زیادی، به زن‌های زیادی ممکن است فکر کنند. اما یک نفر است که همان می‌شود. کامنتینگ را هم از ترس تو بستم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۱، ۱۳۹۰

گاهی شعر
دوستت دارمی است
که به طمع یلدا
از انارستان پاییز نمی‌چینیش

حالا که گندیده است
چاره‌اندیش بهار دیگری باش

سه‌شنبه، مرداد ۱۱، ۱۳۹۰

توننویسی

نمی‌پرسی از این که چرا پیام عاشقانه‌ی تازه‌ای برای این‌جا ندارم؟
نمی‌ترسی از این که چرا پیام عاشقانه‌ی تازه‌ای برای این‌جا ندارم؟

یکشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۰

آخه من که طاقت دورتر شدنت رو ندارم

جمعه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۹

با آهنگ اندی گریه کردن چه صیغه‌ایه؟

سه‌شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۹

کجا رها شوم از این طلسم تا بگریزم؟

می‌شه زنم بشی، منم مردت بشم به هیچ کس هم نگیم اساساً؟
می‌شه زنم بشی و من فقط خستگی‌های گاه به گاهم رو برات بیارم؟
می‌شه مردت بشم، فقط واس من خوشی‌هاتو بیاری؟

چهارشنبه، دی ۲۹، ۱۳۸۹

Ctrl+Shift+2

هم فاصله گرفتنت را
هم نزدیک شدنت را
می‌فهمم حتی نیم‌فاصله‌هایت را

یکشنبه، دی ۱۹، ۱۳۸۹

باید بدانی پشت هر خطی که می‌نویسم، هر خطی که تمام می‌شود، بیش‌تر اوقات قصه‌ای است. قصه‌هایی آن قدر شخصی که گاهی تو هم نمی‌فهمی، گاهی خودم هم نمی‌فهمم و گاهی‌ هم‌تر بنیاد بر نبود دارند.
در میان این قصه‌ها، قدر مشترکی هست که بیش‌تر اوقات وجود دارد: «لرزیدن». تاب نیاوردن. بعضی چیزها را می‌بینم، بیش‌تر به فکر قصه خودمان می‌روم که «ماجرای ما اگر بشود، آخ که اگر بشود»... پیش خودم می‌گویم این دو نفری که دل من را لرزاندند، محض قانون بقای حسرت هم که شده، می‌شود جایشان باشیم، برای دل یک‌ نفرهای دیگری؟ یا اصلا به قاعده یوم لک و یوم علیک، از این روزها که بر من و تو رفته حالا کوله‌باری داریم از علیک‌ها و شاید تقاصی، جایی... همین طور دارد بار خدا سنگین‌تر می‌شود.
بعد خوب فکر که می‌کنم به این همه روز، می‌بینم هیچ روایتی هم وجود ندارد، هیچ نشانه‌ای هم نیست که گواهی بدهد ما هم روزگاری داشتیم و روزهایی از سر گذراندیم. ماییم و کوله‌باری از قصه‌های منفرد که شبحی، نشانه‌ای، یادی، اصلا فقط و فقط ذهنیتی از نفر دومی هم در آن هست. این قصه‌ها را روزی باید با صدای بلند تعریف کرد و خندید، می‌دانم. خوب می‌دانم.