سه‌شنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۸

دوسِت دارم هرچند غیر منطقی

امروز داشت حالم از خودم بد می شد. پیش تو نشسته بودم. «حرف خاص» نداشتم. عادی رفتار می کردم. عادی هم احساس.
یک دفعه به نقل از ریچارد باخ گفته بودی عیبی ندارد عادی رفتار کنی به شرطی که عادی احساس کنی. ولی من...
شب که بحثمون شد تازه فهمیدم ممکن هم هست که از دستت بدهم. تازه دلشوره گرفتم. تازه فهمیدم.
نمی خواستم این قدر زود، ولی امشب چندتا تصمیم گرفتم. می دانم اینجا را نمی خوانی ولی دعا کن!
پ.ن: خنده ات وقتی از دور دیدمت  و روسری آبی سیرت...