یک سال بیشتر از زمانی میگذرد که جرات کردم و به تو نوشتم که دوستت دارم. به گفتن، به نوشتن که نیست. خیلی قبلتر میدانستیم. هم من، هم تو. سه سال بیشتر میشود و ما هنوز همینجاییم. همان خانه اول. همان راه دوری است هنوز تا تو. آیا باید قصه ما را در میان قصههای طویل عشاق بنویسند؟ بدتر این است که قصه با همه طول زمانیش هیچ واقعهای برای ناظر بیرونی ندارد؛ و برای خودمان؟ انگار ندارد.
زیاد طول کشیده؛ اما هنوز دوستت دارم. تو از هنوزش ناراحت شدی امشب، اما کلمهها چه عاجزند که بگویند این دوستت دارم، در منتها الیه ناتوانی گفته شده. وقتی که دلم لرزیده و میتوانم حتی با گفتنش گریه کنم، وقتی میبینم حالت خوب نیست.
پرروانه اینها را مینویسم. مقصر بزرگ منم در این نشدنها و به هم نرسیدنها. دست و پاچلفتی و عاجز...
زیاد طول کشیده؛ اما هنوز دوستت دارم. تو از هنوزش ناراحت شدی امشب، اما کلمهها چه عاجزند که بگویند این دوستت دارم، در منتها الیه ناتوانی گفته شده. وقتی که دلم لرزیده و میتوانم حتی با گفتنش گریه کنم، وقتی میبینم حالت خوب نیست.
پرروانه اینها را مینویسم. مقصر بزرگ منم در این نشدنها و به هم نرسیدنها. دست و پاچلفتی و عاجز...